ابن سینا : من در میان موجودات از گاو خیلی می ترسم . زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد !
تفسیر من از این سخن این است که او اشاره به افرادی که از علم بهره ای ندارند ولی تلاش برای نشان دادن راه یا یاد دادن چیزی که نمی دانند به ما هستند ، و همچنین افرادی که یادگیری ناقص یا عدم یادگیری دارند ولی وارد بحث های علمی شده و برپایه ی استدلال های اشتباه به بحث می پردازند ، کرده است.
البته منظور ابن سینا از این سخن در آن زمان احتمالاً عالمان جعلی دینی ای بوده که به اشتباه و ازروی جهل به ابن سینا ملحد و کافر می گفته اند بوده و من برداشت خودم رو از این سخنان در جامعه ی امروز گفتم.
امیرحسین اعتماد ؛ amirhossein.avablog.ir
شاگرد معروف بو علی سینا، به نام بهمنیار میگوید؛ روزی نشسته بودیم که بوعلی برای تدریس بیاید ، وقتی آمد و درس را شروع کرد از نگاهش به ما فهمید درس دیروز را نفهمیدهایم، چون کسی که حرف دیروز و درس دیروز را فهمید از چهره او پیداست، مستمعی که حرف گوینده را درک میکند گوینده متوجه میشود،بهمنیار خود صاحب تحصیل است و از حکمای بزرگ اسلامی، میگوید ابن سینا وقتی به چهره ما نگاه کرد فهمید درس دیروز را نفهمیدیم و کم کم به او رساندیم یا فهمید که ما دیشب را با جلسه گفت و شنود جوانپسند گذراندیم و مطالعه نکردیم .AmirHossein.avablog.ir
بوعلی متأثر شد، به ما گفت؛ عدهای در این شهر مشغول طناب بازیاند، بالأخره مشغول بازیاند میکوشند در فن خود که بازی است متخصص شوند، شما که سرگرم فراگیری علم هستید، این تلاش و کوشش را ندارید این حرفها را ابن سینا با اشک چشم به ما گفت، در حالی که اشک از چشمان شیخ الرئیس نازل میشد به ما گفت شما به اندازه یک طناب بازی برای درک علوم ارزش قائل نیستید. AmirHossein.avablog.ir
در آن تاريخ که ابوعلی سينا از همدان از علاءالدوله بگريخت و متوجه بغداد شد، چون به آن ديار برسيد، بر کنار شط مردکی هنگامه کرده بود و ادويه میفروخت و دعوی طبيبی میکرد. بوعلی لختی آنجا به تفرج ايستاد. زنی قارورهای از آن بيماری باز آورد و طبيبنما در آن نگاه کرد. پس گفت: اين بيمار، جهود است. باز نگاه کرد و گفت: تو خدمتکار اين بيماری؟ گفت: آری. باز نگاه کرد و گفت: خانه اين بيمار در طرف مشرق است. گفت: آری. گفت: ديروز ماست خورده است. گفت: آری.
مردم از علم مرد تعجب بنمودند و ابوعلی حيرت آورد. چندان توقف نمود که او از کار فارغ شد. پيش رفت و گفت: اينها از کجا معلوم کردی؟ گفت: از آنجا که تو را نيز شناختم که ابوعلی هستی. ابن سينا گفت: اين مشکلتر!
پس چون در دانستن الحاح نمود، مرد گفت: آن زن چون قاروره به من بنمود، غيار (گردنبند مخصوص يهود) بر گردنش بود، دانستم که جهود است. و جامههايش کهنه بود، دانستم که خادمه کسی باشد و چون جهود خدمت مسلمان نکنند، دانستم که مخدوم نيز جهود باشد. و پارهای ماست بر جامهاش چکيده بود، دانستم که در آن خانه ماست خوردهاند. و قدری به بيمار دادهاند. و چون خانه جهودان اين شهر در مشرق است، گفتم که سرايش در مشرق باشد.
ابن سينا گفت: اينها درست و مسلم. مرا چون شناختی؟ گفت: امروز خبر در رسيد که بوعلی از علاءالدوله گريخته. دانستم که اينجا آيد و دانستم که غير تو کسی را ذهن، بدين بازی نرسد که من کردم.
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرودAmirHossein.avablog.ir
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شودAmirHossein.avablog.ir
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگ وید شرط شما چیست؟
حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود
پدر دختر با خوشحالی قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد
حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند
از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند
شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد
حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود
دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد
حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کندAmirHossein.avablog.ir
همه متعجب می شوند چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند
بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند
حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند
همه دستورات مو به مو اجرا می شود حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می شود
حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند
شاگردان برای گاو آب می ریزند
گاو هر لحظه متورم و متورم می شود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر می شود دختر از درد جیغ می کشد
حکیم کمی نمک به آب اضاف می کندAmirHossein.avablog.ir
گاو با عطش بسیار آب مینوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود
جمعیت فریاد شادی سر میدهند دختر از درد غش می کند و بیهوش می شود
حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود
این نوشته افسانه یا داستانی ساختگی نیست آن حکیم کسی نیست جز ابوعلی سینا طبیب نامدار ایرانی !AmirHossein.avablog.ir